چند روز اول تعطيلي خيلي خوب و لذت بخش بود ولي هر چي ميريم جلو داره کسل کننده ميشه . من که دلم دوباره دانشگا ميخواد . دلم تنگ شده برا درو ديفالاش ، استاداش همه چيزش ديگه ! هر چند میدونم این احساس موقتیه و بعد از اولین هفته شروع ترم کاملا 180 درجه تغییر میکنه ! دوشنبم که انتخاب واحد داشتم و من اولش جو گير شدم تن تن واحد بر ميداشتم بعدش فهميدم که عمهي بنده که قرار نيس اينا رو پاس کنه ! واحدام که خودشونم بلد نيستن پاس شن در نتيجه ما همون 16 17 واحد بسمونه بابا !
جونم براتون بگه که وقتی من بچه بودم یک بچهی گلی بودم که نگو .ماااااه .میگی نه برو از مامانم بپرس . مثه الانم که نبودم ! دست تو دماغم نمیکردم ، حرف مامان بابامو گوش میدادم ، همین که از مدرسه میومدم مقشامو مینوشتم ، همه نمرههام 20 بود ، به دختر همسایمون نیگا نمیکردم ، تماسای مشکوکم نداشتم ! تا اینکه یه روز یه دوست ناباب ( امان از دوست ناباب ! ) گفت تو هم بیا خیلی حال میده ! منم که تا اون موقع چشو گوش بسته کلی قرمز شدم گفتم نههههه و زود اومدم خونمون . باز فرداش دوباره رفیق ناباب اومد سراغم گفت نبودی دیروز کلی خوش گذشت . میای امروز؟ این بار قرمز نشدم ! و زود اومدم خونه . فرداش تو مدرسه بودم دیدم اون دوستم با یکی دوست دیگم حرف میزنن . منم یواشکی به حرفاشون گوش میدادم .
اکبر : اووووه بابا لامصب چقدرفاز داد !
اکبر : اووووه بابا لامصب چقدرفاز داد !
اصغر : ها یره ! خیلی خوش گذش . فردام میریم ؟
اکبر : آره پایم .
اصغر : عجب چیزیم بودا من که نمیدونم چطور امشبو به صبح برسونم !
که در این حین سعید ( دوست مثبتم ! ) گفت علی بیا بریم درس بخونیم فردا امتحان داریم . منم تو دلم گفتم این چه خروس بی محلی ، و با ناراحتی گفتم باشه . یک روز دیگه باز دیدم اکبر و اصغر ( دوست نابابا ! ) دارن سر کلاس پچ پچ میکنند . چون یواش حرف میزدن درست نمیشد حرفشونو متوجه شم . مثه اینکه داشتن از آدرس حرف میزدند . اکبر میگفت آدرسشو بلدی ؟! تنهایی که مزه نداره تو هم بیا ! اصغرم میگفت باشه باشه . تا اینکه یه روز سعید نیومد . داشتم بر میگشتم خونه که اکبرو اصغرو دیدم . بهم پیشنهاد دادند که منم باهاشون برم . اولش نمیخواستم برم ولی بعدش که اکبر بهم گفت بچه ننه بهم برخورد و گفتم باشه میام . ولی ای کااااااش که نمیرفتم !
از وقتی اونا منو با اینترنت آشنا کردن من دیگه اون علی سابق نبودم ! درسام به شدت افت کرد ! آخر ترم درسامو روفوزه میشدم ! سعید باهام قطع رابطه کرد . دو سه بار از مدرسه اخراج شدم !! ( یکی منو بگیره ) وابستگیم به نت خیلی زیاد شده بود . مامانم هی میگفت نکن بچه ! این قد اینترنت نکن ! بازی که نیس مامان جون ! بعد یه مدت دیدم که نت خالی جواب نمیده . تا اینکه با چت آشنا شدم . یه روز توی چت با یک دختر آشنا شدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم !! روزی سه چهار ساعت باهاش چت میکردم . طوری شده بود که اگه یه روز باهاش چت نمیکردم دق میکردم . چون بچه بودم فکر میکردم هر کی هر چی تو نت بگه وحی منظره . و اینکه هر کی وقتی داره با یکی چت میکنه فقط با همون یه نفر میشه چت کرد و چندتایی نمیشه چتید ! تا اینکه یه روز اون بهم گفت من همه چیو بهت دروغ گفتم . دنیا درو سرم داشت گیج میخورد و تمام رویاهام از جلوی چشمم رد شدو ترکید . و بدین ترتیب اولین شکست عشقیام را تجربه کردم !
- یک عدد کارگردان نیازمندیم تا قصه زندگیمان را بدهیم فیلمش کند .
- گذاشتن جلسه حضوری عبرت پذیری برای مهد کودکها و مدارس با تعیین وقت قبلی !
- این داستان واقعی است ؟!
- نتیجه اخلاقی : به قول بنده خدا وبلاگ نوشتن آب است !
- گذاشتن جلسه حضوری عبرت پذیری برای مهد کودکها و مدارس با تعیین وقت قبلی !
- این داستان واقعی است ؟!
- نتیجه اخلاقی : به قول بنده خدا وبلاگ نوشتن آب است !
ديدگاه هاي کاربران
2 نظر براي "وبلاگ نوشتن آب است !"
مباركه كه ديدين :دي
منم دقيقا از طريق دوست ناباب اومدم نت :دي
ولي مستقيم رفتم چت :دي
۱۱/۲۰/۱۳۸۹ ۱۰:۴۰ قبلازظهر
سلام وحي منزل درسته
۱۱/۲۰/۱۳۸۹ ۱۲:۰۰ بعدازظهر
ارسال یک نظر
» همین نظرات شماست که باعث دلگرمی ماست !
» ما بیسواتیم لطفا فینگیلیشو و خارجکیو اینا ننویسین .
» اگه مطلب دیگری دارید میتونید از فرم تماس با ما استفاده کنید .