بیست ...



بچه که بودم از خدا میخواستم هر چه زودتر بزرگ شم  .  از همون اول میخواستم این پله های ترقی رو یکی‌یکی پشت سر بزارمو و اینا ! تازه  فک میکردم بزرگ بودن خیلی خوبه . دیگه هیشکی نیست هی مواظبت باشه . هی امر و نهی کنه . اینه که بعضی موقعا یه کارایی میکردم . بعد مامانم همش میگف بشین بچه .  مامانم میگفت حالا تو هنوز بچه ای . بزار بزرگ شی . این بزرگ شی رو من آخر نفهمیدم . تو ذهن خودم تصور می‌کردم  مثلا چن ساله رو میگن بزرگ ؟ 7 سال ؟ 8 سال ؟ 9 سال ؟ 10 سال ؟ بعد دیگه بقیشو بلد نبودم .  میگفتم نه بابا . بزرگی یعنی 20 سال . ( 20 یعنی خیلی دیگه !‌ )


این جور تصور می‌کردم که آدم بیست ساله :


خودشه و خودش . هر کاری دلش بخواد می‌کنه .


همه جاها رو بلده . مثلا تنهایی بلده بره خونه خاله !


خودش میره کار می‌کنه . میره خونه میخره . ماشین می‌خره .


بعد تازه میره ازدواج می‌کنه !


چند تا بچه هم داره !!!


ولی من الان بیست سالمه ولی هیچ کدوم از اینا نشدم !


 


پیر شدیم رفت ...



ديدگاه هاي کاربران

3 نظر براي "بیست ..."

باران سادات گفت...

سلام
تبریک بابت تولدت
ایشالا که تولد 120 سالگیت


۱۱/۰۳/۱۳۸۸ ۱:۴۵ قبل‌ازظهر
باران سادات گفت...

هرگز به جبر بودن این لحظه شک نکن
آپم!


۱۱/۰۵/۱۳۸۸ ۱۲:۳۸ قبل‌ازظهر
زری گفت...

سلام خوبی ممنونم از حضور گرمت موفق باشی یاعلی


۱۱/۰۵/۱۳۸۸ ۱:۳۱ قبل‌ازظهر

ارسال یک نظر

» همین نظرات شماست که باعث دلگرمی ماست !
» ما بی‌سواتیم لطفا فینگیلیشو و خارجکیو اینا ننویسین .
» اگه مطلب دیگری دارید می‌تونید از فرم تماس با ما استفاده کنید .

 
بالاي صفحه © 2010 |تمامي حقوق اين وبلاگ متعلق به يک علي مي‌باشد .